جمعه همسر اومد خونه گفت عقد دختر عمه هست دیروز دعوت کرده من یادم رفته بهت بگم کلی هم اصرار کرده که حتما بیاین،گفتم نه نمیام باید زودتر میگفتی من آمادگی ندارم. بعد دیدم همسر دوست داره بره البته بخاطر عمه اش که خیلی اصرار کرده بود،بعدنظرم عوض شد گفتم بریم.دیگه خودم یه کم به ابروهام سرو سامون دادم یه ماسک گذاشتم،بعد از مدت ها یکم آرایش خاص کردم موهام هم معمولی جمع کردم،همسر  گفت چیکار کردی اینقد خشکل شدی منم قند توی دلم آب شد،گل پسری هم یه لباس شیک تنش کردم و با همسر رفتیم یه عقد کوچولو بود. عمه همسر اینقدر خوشحال شد که ما رفتیم از کنار من ت نمیخورد.

بعد دیدم مادرهمسر هم اومد هم اون منو دید هم من،اون راهش رو کج کرد یه طرف دیگه منم فندق رو بردم مثلا سفره عقد ببینه،عمه همسر اومدگفت فلانی هم اومده فکر کنم میدونست قهریم منم بخاطر اینکه کسی پشت سرمون حرف نزنه رفتم سمتش باهاش روبوسی کردم بعد عمه همسری یه صندلی کنار من خالی کرد به مادرشوهر گفت بشین اینجا اونم خودش رو زد به نشنیدن رفت یه جای دیگه نشست بعدش وقتی دید دوتا عمه های همسر خیلی فندق رو تحویل میگیرن اومد سمت ما یه کم فندق رو بغل کرد و چند قطره اشک تمساح ریخت البته من اشکی ندیدم ادای اشک ریختن درآورد که یعنی من نوه ام رو نمیبینم.

بعدش هم زودترازما رفت حتی نیومد خداحافظی کنه،وقتی اومدیم خونه قسمتای بد مادر شوهر رو حذف کردم بقیه چیزا رو براش گفتم بهش گفتم اگه میخای برو آشتی کن . گفت نه نمیخام البته حس کردم دلش نرم شده یه کم بدش نمیاد آشتی کنه . گفت نمیخام آرامش زندگیم به هم بخوره . نمیدونم چرا مادرشوهر مرض داره نمیتونه آدم خوبی باشه و طعنه و کنایه نزنه و اطرافیانش رو آزار نده من خیلی دوست داشت رابطه خوبی بینمون بود. فندق هم اینجا خیلی تنهاست حیف که بعضی آدما جوری هستن که نبودشون آرامش هست.

خدایا شکرت که همسر میفهمه.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

*پرواز روح* Melanie کسب و کار - معرفي کسب و کار اينترنتي بلاگ همگانی Jackie اصفهان نصف جهان بروز مارکت پیکاسو هنر جزوه ،نمونه سوال